Web Analytics Made Easy - Statcounter

خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و ادب: ۲۳ دی سال ۵۷ محمدرضا شاه که آماده فرار از کشور بود، در اعلامیه‌ای تشکیل شورای سلطنت را اعلام کرد. هدف از تشکیل این شورا جلوگیری از وقوع انقلاب اسلامی بود و محمدرضا پهلوی قصد داشت با فریب مردم چنین نشان بدهد که اگر هدف از انقلاب خروج شاه از مملکت و جلوگیری از انتقال سلطنت به ولیعهد بوده است، آنها پیروز شده‌اند و می‌توانند دست از حرکت انقلابی خود بردارند.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

اما انقلاب به مرحله غیرقابل برگشتی رسیده که با این نمایش‌ها امکان توقف آن وجود ندارد. طی دو روز بعد از تشکیل شورای سلطنت، ماشین انقلاب سرعت بیشتری می‌گیرد و در نهایت شاه راهی جز ترک کشور پیش پای خود نمی‌بیند.

محمود گلابدره‌ای در کتاب «لحظه‌های انقلاب» در یک فراز به توصیف احوالات مردم کرج و تهران در روز اعلام فرار شاه می‌پردازد. لحظه‌های انقلاب روایتی بسیار نزدیک به واقعیت از وقایع منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی است که سیمین دانشور آن را «روایتی مستندگونه» و پرویز خرسند آن را یک کار تاریخی «بیهقی‌وار» برای انقلاب اسلامی دانسته اما خود گلابدره‌ای از کتابش با عنوان رمان یاد کرده و به این ترتیب می‌توان احتمال وارد شدن تخیل در نقل وقایع را در نظر آورد.

به هرحال لحظه‌های انقلاب چه داستان باشد چه تاریخ، روایتی بسیار خواندنی و بی اندازه عینی از تلاطمات انقلاب در کف خیابان‌های تهران و کرج (که محل زندگی نویسنده بوده) است. نثر گلابدره‌ای با ضرباهنگ بالای آن شاید شبیه‌ترین نثر در نویسندگان نسل انقلاب اسلامی به نثر جلال آل احمد باشد. او چند سال شاگرد جلال آل احمد بود.

***

به بهانه بیست و ششم دی ماه، سالگرد فرار شاه معدوم بخشی از فصل مربوط به این روز تاریخی را از کتاب لحظه‌های انقلاب برگزیده‌ایم که با هم می‌خوانیم:

امروز کرج غوغا شده. کرج شده تهران. امروز ۲۶ دی است. همه آمده‌اند کرج. خیابان دانشکده مملو از جمعیت است. میدان پر شده. تا توی دانشکده جمعیت موج می‌زند. اول سربازها هی عقب و جلو کردند و هی تیر هوایی در کردند ولی اثری نداشت. شاید اگر «میرهادی» حالا اینجا بود و به مشهد نرفته بود امروز ضرب شستی نشان می‌داد و روی دست ۱۷ شهریور اویسی می‌زد. سربازها گیر کرده بودند. سربازها روی دست مردم بودند و تفنگ‌هایشان دست به دست می‌گشت و مثل شیء مقدسی باز به دستشان می‌رسید. افسرها و درجه‌دارها مثل تخم شربتی توی ازدحام روی دست بالا و پایین می‌رفتند.

مادر رضایی‌ها توی دانشکده حرف می‌زد. مردم با او از تهران آمده بودند. تانک‌های توی میدان حالا زیر دست و پای جمعیت بودند. تانک‌ها معلوم نبودند. زمان گم شده بود. ناگهان چو افتاد: «شاه رفت» و در یک آن شعار شد: «شاه در رفت.» یک‌باره ولوله شد. خروشی به پا شد. مردم ریختند روی تانک‌ها و کامیون‌ها، و تانک‌ها و کامیون‌های پر از سرباز راه افتادند. مردم می‌رقصیدند و سربازها لخت شده بودند. تفنگ‌ها در دست مردم بود و پشت کامیون‌ها بچه‌ها نشسته بودند و بوق می‌زدند. من مثل کفتر غریبی، از جمعیت جدا شدم و پریدم توی ماشین. پشت سر من پسر شانزده هفده ساله‌ای هم آمد تو. ماشین حرکت کرد به طرف تهران. دلم می‌خواست ماشین پر درآورد و مرا هر چه زودتر به تهران و شمیران برساند. در خیال می‌دیدم که بچه‌ها دسته‌جمعی دارند به طرف کاخ می‌روند. ماشین می‌رفت. به سرعت می‌رفت. تمام عرض اتوبان ماشین بود. معلوم نبود این ماشین‌ها کجا بودند؟ از کجا بنزین آورده بودند؟ مینی‌بوسها و وانت‌ها و کامیون‌ها و اتوبوس‌ها و حتی دوچرخه و موتورها هم حالا از جادۀ اتوبان به طرف تهران می‌رفتند. به سرعت می‌رفتند. بوق می‌زدند و می‌رفتند. چراغ می‌زدند. مردم سرشان را بیرون می‌آوردند و داد می‌زدند: «شاه فرار کرد.»

کسی جمله بلند نمی‌گفت. کوتاه، مقطع، بریده بریده. همه‌مان با هم و درهم، بدون اینکه به حرف هم گوش کنیم حرف می‌زدیم: «شاه رفت. خمینی میاد. کجا رفت؟ رفت مصر. به درک! رفت مصر؟ انور سادات بدبخت شد. چریک‌های فلسطینی. کارلوس. بدبخت در رفت. رفت. شاه در رفت. فرار کرد. عجب در رفت. رفت.»

پسری که پشت من آمده بود تو و روی زانوی من نشسته بود، دست کرد توی جیبش و سه تا عکس بیرون آورد. دوتا عکس آقا بود و یکی هم عکس یک شهید که از پیشانی به بالایش پریده بود. عکس رنگی بود. چاله مغز سر پسر سرخ بود و مخ پسر روی کاکلش پخش شده بود. چشم پسر باز بود و دست خود پسر دور گردنش از پشت حلقه شده بود. انگار هنگام مرگ از شدت درد گردنش را گرفته بود و بعد دستش همان جور خشک شده بود و عکس را هم همان لحظه مرگ گرفته بودند. نشت خون روی پیشانی پسر مثل عقیق می‌درخشید. پسر ته ریش داشت. همه که نگاه کردند، پسر آهسته گفت: «داداشمه.» بعد محکم، اما با اندوه گفت: «داداش بزرگمه.» انگار برادرش حالا اینجا بود و داشت معرفی‌اش می‌کرد. گفت: «شهید شد.» بعد لبخند زد. زورکی لبخند زد. گفتم: «کجا؟» گفت: «شب سوم محرم، چهارراه وثوق رفته بود سر پشت بوم. لب پشت بوم واستاده بود. مواظب بود. مواظب بچه‌ها بود. خونه ما آخه سر خیابونه. تا سربازا اومدن، داد زد اومدن. بچه‌ها که وسط کوچه بودن، فرار کردن. داداشم نشست. انگار دیده بودنش. نورافکن انداخته بودند. من با آبجی و داداش کوچیکم و بابام تو حیاط بودیم و تکبیر می‌گفتیم. یه هویی صدای تیر اومد. صدا نزدیک بود. ما کنار دیوار کز کردیم. به هویی مادرم گفت: نیگا کنین داره از ناودون خون میچکه، وای یا امام حسین خون کف حیاط راه افتاده. ما دویدیم بالا. داداشم افتاده بود و سرش دم ناودون بود. چنگ زده بود گردنشو گرفته بود. انگار به سجود رفته بود. نیگا کنین، همین جوری.» عکس را بالا گرفت و باز نشان داد و گفت: «همسایه ها ریختن. مادرم زار می‌زد. ساکتش کردن. مادرم ساکت شد. اما پدرم هوار می‌کشید و گریه می‌کرد. همسایه‌ها خوشحال بودن و می‌گفتن خوش به حالتون! شهید دادین. پدرم اما آروم نمی‌گرفت. داد می‌زد، نعره می‌زد. آوردیمش داداشمو بغل زد و از اون در برد بیرون تو کوچه صندوق عقب ماشینو واز کرد گذاشتش تو صندوق عقب و درو قفل کرد و تو تاریکی اومد تو خونه و در خونه رو محکم زد به هم و افتاد تو دالون.

می‌زد تو سرش. هوار می‌کشید. گریه می‌کرد. همه گریه می‌کردن. همسایه‌ها اما می‌گفتن باید بخندین باید جشن بگیرین؛ شهید دادین، شهید! و با اینکه این حرفو می‌زدن توی تاریکی گریه می‌کردن. همه توی حیاط و توی دالون نشسته بودیم. همه جا تاریک بود. چراغ گردسوز پای ناودون بود و دو تا شمع کنار خون خشک شده داداشم می‌سوخت. یکی از همسایه‌ها دو تا گلدون شمعدونی آورده بود، گذاشته بود دو طرف شمع‌ها. آبجیم گلای پلاستیکی سر تاقچه رو ریخته بود روی خون. نشسته بودیم که صدای در بلند شد. سربازا بودن. داد می‌زدن. با قنداق تفنگ به در می‌زدن. نور چراغ کامیون از شکاف در افتاده بود توی دالون. فحش می‌دادن و به در ضربه می‌زدن و می‌گفتن، تا درو نشکوندیم واز کنین. پدرم بلند شد و درو باز کرد. نعشو می‌خواستن. ریختن همه جا رو گشتن. ول کن نبودن. پدرم گزلیک آشپزخونه رو ورداشته بود و فحش می‌داد. زنا جلوشو می‌گرفتن. افسر و استوار و سربازا اما حرفی نمی‌زدن. همین جوری می‌گشتن. یه یکی دو ساعتی گشتن. بعد رفتن‌، باز اومدن. تا خود صبح دم در خونه ما موندن و سحر، سفیده که زد، رفتن. صبح رفتیم بیرون. مردم ریختن جمع شدن. بعد عکس گرفتیم. همین عکس.»

عکس را گرفت جلوی من. عکس را گرفتم. و بعد راننده با زنش باز به عکس نگاه کردند و دادند دست من گفتم: «مبارک باشه.»

راننده و زنش که جلو بود هیچیک حرفی نزدند، توی آینه می‌دیدمشان. هر دو گریه می‌کردند؛ پسر اما محکم نشسته بود و لبخند خشکی کنار لبش ماسیده بود. عکس را به دستش دادم. حالا تنها ماشین ما بود که ساکت بود؛ راننده اما افتاده بود روی فرمان. انگار اگر روی فرمان فشار می‌آورد، ماشین تندتر می‌رفت.

توی میدان شهیاد پسر پرید پایین. یکی از عکس‌های آقا را به من داد، یکی را هم به راننده و عکس برادرش را هم گذاشت توی جیبش و رفت. کمی این طرف‌تر من هم پیاده شدم و افتادم توی سیل ماشین و مردم. تمام عرض خیابان و پیاده‌رو ماشین بود. مردم، مثل پروانه بال بال می‌زدند؛ هوار می‌کشیدند؛ می‌رقصیدند؛ جست و خیز می‌کردند؛ یکدیگر را ماچ می‌کردند؛ دست می‌دادند؛ تبریک می‌گفتند؛ هلهله می‌کردند و می‌دویدند و می‌چرخیدند و بپر بپر می‌کردند. کامیون‌های بزرگ، تریلی‌ها، خاک بردارها، لودرها، آمبولانس‌ها، هر چهارچرخه‌ای که راه می‌رفت حالا راه افتاده بود توی خیابان و مثل حیوان عجیب غریبی، کف آسفالت می‌خزید. بدنه چهارچرخه معلوم نبود. آدم، زن و مرد و بچه چادری و بی چادر و عمامه‌ای و پیرمرد و پیرزن بچه به بغل، بزرگ و کوچک به این رونده‌های خزنده چسبیده بودند و هوار می‌کشیدند و قیل و قال می‌کردند. در دست اکثر مردم پول بود. دو تومانی، پنج تومانی و حتی هزار تومانی و پول‌ها سوراخ بود. عکس شاه را کنده بودند و بالا گرفته بودند و می‌خندیدند و به هم نشان می‌دادند. بعضی‌ها به جای عکس شاه عکس خمینی را روی پول چسبانده بودند. حرف‌ها، شعارها، گفته‌ها اما مشخص نبود. درهم و برهم بود؛ تکه تکه بود؛ بریده بریده بود. یکی می‌گفت «رفت» این وری می‌گفت «مُرد» آن وری داد می‌زد «سقط شد.» آن طرفی هوار می‌کشید «فرار کرد» این طرف فریاد می‌زد سقوط کرد، افتاد، سقط شد، سوخت… هر کی چیزی می‌گفت. دسته‌های ده بیست تایی دم می‌دادند و می‌گفتند: «ممد در به در شد.» و دسته پشت سری جواب می‌داد: «ساواک بی پدر شد.» یکی می‌رقصید و دیگری دست می‌زد. شعارها تند تند عوض می‌شد…

کد خبر 5995433 مجید استیری

منبع: مهر

کلیدواژه: لحظه های انقلاب انقلاب اسلامی ایران معرفی کتاب کتاب و کتابخوانی انقلاب اسلامی ایران محمد مهدی اسماعیلی فلسطین دفاع مقدس بازی های رایانه ای انتشارات کتاب جمکران رونمایی کتاب کارگروه ساماندهی مد و لباس کشور نهمین جشنواره بازی های رایانه ای فجر وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی نقد کتاب اسرائیل لحظه های انقلاب انقلاب اسلامی گلابدره ای همسایه ها کامیون ها داد می زد تانک ها بچه ها

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.mehrnews.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «مهر» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۹۵۲۸۱۶۹ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

روایت برگزیدگان جشنواره «قهرمان ایران» از عملکرد رسانه ملی

مراسم اختتامیه جشنواره تلویزیونی «قهرمان ایران» در سال ۱۴۰۲ شامگاه پنجم اردیبهشت ماه با حضور رئیس سازمان صدا و سیما، وزیر ورزش و جوانان و تعدادی از قهرمانان و پیشکسوتان عرصه‌های مختلف ورزش در مرکز همایش‌های بین‌المللی صداوسیما برگزار شد، گفتگویی با سه ورزشکار برگزیده داشتیم که در ادامه می‌خوانید:

 امیررضا معصومی که جایزه «قهرمان فردا» را دریافت کرد گفت: از سازمان صدا و سیما تشکر می‌کنم که این کار زیبا را انجام می‌دهد و  در این سه سال اخیر این جشنواره را پیگیری می‌کند و سال به سال تعداد شرکت کنندگان برای انتخاب برترین ورزشکار بیشتر شده است.

وی افزود: امسال پنج میلیون نفر شرکت کردند و این افزایش شرکت‌کننده در نظر سنجی نشان می‌دهد که از قدرت همدلی رسانه ملی استفاده شده است و امیدوارم در سال‌های آینده همینطور ادامه‌دار باشد.

معصومی درباره تورنمنت اخیر خود گفت: ۲۰ روز آینده برای آمادگی تیم ملی در تورنمنت گرجستان شرکت خواهم کرد.

حضور بیشتر مردم در نظرسنجی‌ها باعث خوشحالی ورزشکاران می‌شود

علی نادری سرمربی فوتبال ساحلی جایزه که «برترین مربی» ورزش در سال ۱۴۰۲ دریافت کرد و گفت: از مردم عزیزمان تشکر می‌کنم که رای دادند، امیدوارم توانسته باشیم باعث شادی دل مردم شویم.

وی عنوان کرد: زمانی که ما به موفقیت می‌رسیم مسئولیت ما بیشتر می‌شود و ما باید بیشتر تلاش کنیم و به فوتبال ساحلی توجه بیشتری داشته باشیم چراکه مردم دیگر انتظار سومی از ما ندارند و منتظر مقام دیگری هستند.

نادری درخصوص عملکرد رسانه ملی توضیح داد: زمانی که پنج میلیون نفر رای می‌دهند قطعا کار رسانه ملی و عواملی است که برای این مراسم تلاش می‌کنند و اتفاق بزرگی است و سال‌های آینده مردم بیشتر شرکت می‌کنند و هر چقدر مردم بیشتر حضور داشته باشند باعث انگیزه و خوشحالی ورزشکاران می‌شود.

رشته‌های دیگر هم پخش زنده داشته باشد

ناهید کیانی که جایزه «بانوی ورزش ایران» در سال ۱۴۰۲ را دریافت کرد و گفت: حس و حال خوبی دارم، دریافت جایزه در این جشنواره‌ها برای ما خیلی با ارزش است چراکه از طرف مردم انتخاب شدیم. مسئولیت من را سنگین‌تر می‌کند امیدوارم لایق این جایگاه باشم و تا پای جان برای خوشحالی مردم کشورم بجنگم.

وی افزود: همه اتفاقات این جشنواره عالی بود و در مصاحبه‌هایی که داشتم همیشه گفتم علاقمندم که رشته‌هایی که دیده نمی‌شوند به خصوص بانوان پخش زنده داشته باشند. البته رشته ما پخش زنده دارد، اما رشته‌های دیگر هم پخش زنده داشته باشد.

او گفت: با همه وجودم برای المپیک آماده می‌شوم، خداراشکر تمرینات خوبی را پشت سر می‌گذاریم تا روز المپیک بتوانم نتیجه خوبی دریافت کنم و تمام تلاشم را می‌کنم که افتخارآفرینی کنم مسابقات سختی است، اما من از پس آن برمی آیم.

باشگاه خبرنگاران جوان فرهنگی هنری رادیو تلویزیون

دیگر خبرها

  • بر قطع روابط اقتصادی و دانشگاهی با اسرائیل اصرار داریم
  • آیا می شناسیدش؟
  • توسعه عمرانی در روستاهای بخش ریگ تسریع می‌شود
  • روایتگری پیشمرگان مسلمان، اسناد ناطق روایت آزادسازی سنندج است
  • علاقه عجیب شهید زین‌الدین به یک شهید
  • روایت برگزیدگان جشنواره «قهرمان ایران» از عملکرد رسانه ملی
  • همایش روز «آزادسازی سنندج» برگزار می‌شود
  • (تصاویر) برگزاری نماز جماعت پشت سر محمود احمدی‌نژاد!
  • تکذیب صحبتهای غضنفری درباره‌ وعده مالی و کمیسیونها
  • (عکس) تهران قدیم؛ کاخ گلستان ۷۷ سال قبل